ارتفاعات بین مریوان ایران و پنجوین عراق –عملیت والفجر4 – لشکر 14 حضرت امام حسین علیه السلام – گردان امام سجاد علیهالسلام – شهید عباس شیخی
28 مهر :
دیشبوارد عملیات شده ایم – خط دشمن شکسته شده و تعدادی پایگاه های دشمن روی ارتفاعاتتصرف شده . نماز صبح را خواندیم . منتظر ضد حمله دشمن بودیم . قرار بود با روشنشدن هوا نیروهای پشتیبانی بیایند . پاتک سنگین دشمن شروع و شدت آتش ها موجب شدنیروهای پشتیبان نتوانند خودشان را برسانند . چند ساعت مقاومت کردیم . شهید ومجروح زیاد داریم . پیام عقب نشینی آمد که محاصره شده ایم و همه اسیر یا شهید خواهیدشد . بچه ها از عقب نشینی ناراحت بودند . چاره ای نبود . مجروح ها را جمع و جورکردیم تا برگردیم کمی عقب تر تا از محاصره خارج شویم . کمی که آمدیم احساس کردمکمرم گرم شد . چند قدم که دیگر آمدم متوجه شدم تیر خورده ام و نمی توانم راه بروم. چند قدمی دیگر با کمک یکی از برادرانآمدم و بعد روی زمین لفتادم . حرکتی نمی توانستم بکنم و دوستان می گفتند بلند شوالان عراقی ها می آیند و اسیر می شوی ولی اصلا نمی توانستم تکان بخورم . بیهوش شدمو وقتی به هوش آمدم هوا تاریک شده بود . هوا سرد بود و خونریزی داشتم . هر طور بودآن شب را به صبح رساندم . 29 مهرماه:
تشنهبودم . خوابم برد .
در عالمخواب بعضی دوستان را دیدم که از من رد می شدند و می گفتند عباس اینجا چه کار میکنی ؟ بلند شو عراقی ها دارند می آیند .
گفتم نمی توانم . فقط تشنه هستم .
یکی ازآنها قمقمه اش را داد و رفتند . بعد از مدتی از خواب بیدار شدم و دیگر تشنه نبودم . عصر چند فروند هلیکوپتر عراقیآمدند در آسمان . یکی شان خیلی به من نردیک شد . باد پروانه های هلیکوپتر به من میخورد . حتی یکی شان سرش را آورد بیرون وروی زمین را نگاه می کرد ولی من را ندید و رفتند .
30 مهرماه :
صبح همینطور که روی شیب تپه افتاده بودم صدای پاشنیدم . خوشحال شدم که بالاخره بچه ها آمدند که ناگهان با شنیدن صدای آنها به عربیصحبت می کردند امیدم ناامید شد و فهمیدم عراقی ها هستند . صدای پای آنها هر لحظهنزدیکتر می شد تا اینکه چهره هایشان را هم دیدم . از سمت راست تپه داشتند می آمدندبالا . به محض اینکه مرا دیدند ایستادند و اسلحه هایشان را مسلح کردند . خیلیترسیده بودند از اینکه مرا ناگهانی دیده بودند . یک دستم روی صورتم افتاده بود وچشمهایم بسته . یکی از آنها آمد جلو . هر لحظه منتظر بودم مغزم هدف اسلحه او قرارگیرد . از طرف راست من به طرف چپ آمد . دستم را کمی بلند کرد و رها کرد . آنقدر ازکشته بودن من مطمئن بود که زحمت شلیک یک تیر دیگر را به خود نداد. خونریزی و دوروز در این وضعیت افتادن مرا شکل جنازه کرده بود . چند لگد به پهلوهایم زد . توانفریاد زدن نداشتم وگرنه از فشار درد باید فریاد می زدم . رفقایش را صدا زد و همهدور من جمع شدند . مقداری به عربی صحبت کردند که من نمی فهمیدم چه می گویند و بعداز من دور شدند و رفتند . خون ریزی من که ه شده و به لباس هایم چسبیده و قطعشده بود ، حالاوقتی دستم را بلند کردند ، دوباره شروع شد .
هوا که تاریک شد دیدم روی تپه کناری آتش سنگیناست و گفتم حتما حمله آغاز شده است . تا صبح آتش سنگین بود .
1 آبان :
تا صبح آتش سنگین بود . نیروها تپه را فتح کردهبودند ولی من در دید نبودم چون آنها پشت تپه بودند . صدای بیل و گلنگ شنیدم . سعیکردم خودم را نزدیک کنم . هر طور بود خودم را رساندم بالای تپه و پرت کردم آنطرف .نمی توانستم صحبت کنم . به لطف خدا فقط کلمه امام حسین از دهانم خارج شد و آنهامتوجه من شدند . صورتم آنقدر سیاه و هیکلم نحیف شده بود که تشخیص ایرانی یا عراقیبودن برای آنها سخت بود . مرا شناسایی کردند و متوجه شدند از لشکر امام حسین علیهالسلام هستم . زخم هایم را پانسمان کردند و بعد از چند ساعت با فراهم شدن شرایطمرا به عقب منتقل کردند .
امروز روز چهارم بود که با خوف و رجا و بین مرگو زندگی و اسارت به سر برده بودم .
شهید عباس شیخی به عنوان نیروی واحد تخریب لشکر8 نجف اشرف در عملیات والفجر 8 به فیض شهادت نائل آمدند .
در انتظار تیر خلاص - چهار روز با خوف و رجا - بین مرگ و زندگی و اسارت
روزها و یادها - عملیات والفجر4
روزها و یادها 28 مهرماه 1358 – اولین شهید بعد از پیرزی انقلاب کاشان
ها ,روی ,نمی ,صبح ,عراقی ,مرا ,امام حسین ,آتش سنگین ,عراقی ها ,بود که ,علیه السلام
درباره این سایت